سلام من دوسال باهمسرم عقدبودم خب چون راهمون دوربودخیلی کم همومیدیم من اصفهان بودم وایشون کرج اون شایدکلاماهی یه بارمیومدولی اگه من میرفتم یه هفته ای خونه داییم میموندم وقتایی ک اون میومدهمه جوره خوب ولی وقتی من میرفتم عین یه غریبه هابودم واصلامنونمیدیداصلارابطه ی محبتی واحساسی نداشت برعکس من ک ب شدت احساسیم پسردایی ما ازنظرمالی وهمچنین فرهنگ خانواده ازماخیلی ضعیف ترن اینم بگم اون زمان ب خاطرمشکلاتی ک توخونه پدری داشتم فقط میخواستم برم تازه فهمیدم همون تنهایی ومشکلی ک اسمش مشکل نبودب خراب شدن احساس یه دخترمی ارزیدخلاصه باهربدبختی ک بودب کمک پدرم وپدرش ماخونه خریدیم البته بگم درعوض عروسی نگرفتن وخیلی کارهای ک دیگه ب دل من موند اینم بگم ایشون بیکارتشریف داشتندمن خودم وام گرفتم ماشین خریدومشغول کارشدهرچندبگم پدرمن نزاشتن من بدون عروسی سرخونه وزندگیم برم خودشون گرفتن برام هرچی جمع شدخودشون برداشتن خلاصه مارفتیم سر خونه وزندگیمون گفتیم دوری تموم شدحالابیشتروابسته میشیم و..ولی حیف نشد ک نشد اصلا ب من توجهی نمیکرداقاتالنگ ظهرمیخوابیدبعدشم پامیشدمیرفت تااخرشب اقابراخونه خرج نمیکردیدمامانش اینامیومدن فقط میرفت خرید میکردیااگه چیزیم میخریدنصف بیشترشومیبرمیداددرخونه ی اونا کسی دیگه میومدمهمون من بایدازیکی قرض میکردم تامهمونموردکنم ب جرئت میتونم بگم تواین دوسالیم ک عروسی کردیم این اقایک کیلوگوشت براخونه نخریدو همش خونوادم جورشوکشیدن تازه هیچیم نمیخرید ک هیچی اقاعادتش شده بودناهارشام خونه مامانش ایناباشه همش کم کم دخالت خونوادش شروع شدهمش حرف اوناگوش میکردهمش بحث ودعواداشتیم وکتکاری همش منوباچشم گریون میبردخونه باباش ..اماازهمه مهم تراین اقا شب عروسیمون ک بامن رابطه داشت دیگه همون بودوهمون گاهی خیلی کم میومدسراغم اونم فقط براارضاکردن خودش اونم بدون هیچ دخولی واصلاب نیازای من توجه نمیکردمن یک سال ونیم این دردروتودل خودم گذاشتم و ب حساب خودم ابروداری میکردم میگفتمباخودممباعشوه های زنونه ب راهش میارم خودم درستش میکنم بادکترزنان مشورت کردم بم گفتن باید ب مشاوره ی جنسی مراجعه کنم کلی باش حرف زدم ولی راضی نشد وقبول نداشت ک این مشکل بزرگیه من حتی روم نمیشدب خونوادم بگم بعدیه سال ونیم هرجوری بود ب خونوادش گفتم ولی اونام باورم نکردن خلاصه من بعداخرین دعوا ب خونه پدریم برگشتم ولی هنوزامیدداشتم ک اون دوستم داره ومیاددنبالم ولی خیراون حرف خونوادشوگوش کردونیمد ک هیچی حتی یه هفته ی تموم زنگمم نزدبعدازیه هفتم ک زنگ زدن شروع کردن پشتم حرف دربیارن من رومهرم اقدام کردم فقط برااینکه پاترسی بش بدم خلاصه بادخالتای اقوام اشتی کردیم ولی فقط اون تنهاچیزیش ک درست شد کارش بودنهایتام ازنظررابطه پدرش بردش دکتروگفت هیچ مشکلی نداره ولی ازاون روزتاب الان دوباری دخول داشته ک انگاری من تازه زن شدم ولی بعدادامه دارنبودروندقبلشوب کارگرف اولویت براش خونوادشه بااونامشورت میکنه ب مهمونای من بی اهمیته فقط حرف خونوادشوگوش میکنه برام وقت نمیزاره ومن شک دارم ب اعتیادش سیگارک همش دائم جلوم میکشه یه بارم قبلناحالش بدشده بودبازوراززیرزبونش کشیدم ک متادون استفاده کرده من برای خوب شدن ونگه داشتن این زندگی خیلی تلاش کردم ولی دیگه خسته وبریدم دلم ب حال خودم میسوزه ب حال عمری ک پاش گذاشتم همه جوره دلم میخواست این زندگی سرپاشه ولی موندم چیکارکنم ازاینده میترسم ازحرف وحدیث مردم میترسم ازاین ک بخوام بعدطلاقم گوشه گیرشم وتوخونه بمونم ک مبادامردم برام حرف درنیارن میترسم دوراهی بدی گیرکردم چیکارکنم؟